ژان پل سارتر به عنوان یک نویسنده و فیلسوف، با اعتقاد به این که انسان مختار است و باید خود، سرنوشتش را انتخاب کند، همیشه به مسائل محیط اطراف و روزگارش انتقاد می کرد و تا پایان عمر به فعالیت های انتقادی خود ادامه داد. از جمله مثال های روحیه انتقادی و فعالیت های این نویسنده می توان به خودداری اش از دریافت جایزه نوبل ادبیات در سال ۱۹۶۴ اشاره کرد.
سارتر متولد سال ۱۹۰۵ در پاریس و درگذشته به سال ۱۹۸۰ در همین شهر است. او در دوران جوانی به همراه دوستان و هم دانشگاهی هایش به انتقاد از سنت های اجتماعی و رویکرد بورژوازی پرداخت. پس از دانش سرای عالی پاریس، سارتر به تدریس فلسفه در دبیرستان پرداخت و سپس برای تکمیل تحقیقات فلسفی اش به آلمان رفت. او در آلمان در انیستیتوی فرانسه شهر برلین با هایدگر و هوسرل و اندیشه هایشان آشنا شد.
در قسمتی از این کتاب می خوانیم:
به طرف او چرخیده بود و به نظر می رسید منتظر چیزی است. باید این راه را تا آخرش می رفت. دانیل با نفرت فکر کرد «که این طور! با جان خودم حق شناس به نظر می رسد!» مثل مالوینا، وقتی کتکش زده بود.
مارسل گفت «شما! شما این را از خودتان پرسیدید! ولی او... دانیل، تنها کسی که در این دنیا به من علاقه دارد، شمایید.»
دانیل بلند شد، رفت نزدیکش نشست و دستش را گرفت. دستی وارفته و تب دار، مثل کسی که دارد اعتراف می کند. بدون هیچ حرفی آن را در دستش نگه داشت. به نظر می رسید که مارسل در حال جنگیدن با اشک هایش است. به زانوهایش نگاه می کرد.
«مارسل، اگر بچه از بین برود، برای تان فرقی نمی کند؟»
مارسل حرکتی از روی خستگی کرد. «می خواهید چه کار کنیم؟»