شما اینجا هستید
-
انجمن سری بندیکت (۲)
اعضای انجمن سری بندیکت قرار است دوباره همدیگر را در خانه آقای بندیکت ملاقات کنند، آنها بیاینکه انتظارش را داشته باشند، دوباره راهی یک ماموریت جدید میشوند. اینبار در حالیکه قرار است با یک کشتی تفریحی رینی و دوستانش راهی تعطیلات در پرتغال بشوند، ماموریتی ویژه برایشان مهیا میشود. اعضای انجمن باید آقای بندیکت را از چنگال دشمن شماره یک نجات بدهند. ماجراجوییهای اینبار اعضای انجمن سری در یکقدمی مرگ میگذرد، آقای بندیکت در چنگال کرتین و نیروهای شیطانیاش اسیر است، رینی و دوستانش با نقشههای اعجابانگیز دوست عزیز و رییشان را باید نجات بدهند. آیا آنها موفق میشوند؟ ... با ماجراجوییهای چهار عضو حیرتانگیز انجمن سری بندیکت همراه شوید! هیچ خطری آنها را متوقف نمیکند.ریال,۴,۰۰۰,۰۰۰ریال,۴,۰۰۰,۰۰۰addtocart
-
مشخصات کتابشابک :۹۷۸۶۰۰۸۰۰۴۰۴۲تعداد صفحات : ۰شماره چاپ : ۱قطع : رقعيمرور کتاب
پسری به نام رینی مولدون در یک صبح روشن ماه سپتامبر، زمانی که تمام بچههای همسن او در مدرسه مشغول یادگیری کسر و اعشار بودند، در حال پایین رفتن از یک جادۀ خاکی بود. او قد و قامت متوسطی داشت، چشمها و موهای قهوهای معمولی، اندازۀ پاهایش متوسط و فاصلۀ بینی تا گوشهایش متناسب بود و... کاملا تنها بود. به جز شاهینی که در آسمان اوج میگرفت و چند چکاوک، او تنها موجود زندهای بود که در آن ناحیه دیده میشد.
اگر کسی این منظره را میدید، حتما فکر میکرد که رینی گم شده است. البته میشد تا حدی حق را به آن فرد داد. دستکم رینی از این فکر لذت میبرد، چون موقعیت کنونیاش از همه نظر در نیمه قرار داشت. میدانست که نیمی از مسیرش را پیموده است. نیمی از روز را با اتومبیل از حومۀ استون تاون تا اینجا آمده بود و هشتاد کیلومتر از نزدیکترین شهرک فاصله گرفته و طبق گفتۀ مردی که به او نشانی داده بود، هشتاد کیلومتر تا مقصدش فاصله داشت. مهمترین مسئله این بود که نیمی از سال، دوستان صمیمی خود را ندیده بود.
رینی چشمهایش را جمع کرد تا نور خورشید آنها را آزار ندهد. درست همانطور که آن مرد گفته بود، راه خاکی از تپهای با شیب تند بالا میرفت. او میبایست پشت تپه به دنبال مزرعۀ مورد نظر بگردد. در آن مزرعه کیت وترال را پیدا میکرد.
رینی تندتر راه رفت. کفشهایش خاک هوا میکرد. امروز کیت را میدید! و استیکی واشینگتن را که قرار بود تا عصر به مزرعه بیاید. فردا هم با اتومبیل به استون تاون میرفتند تا کنستانس کانتریر را ببینند، خوب، اینکه بد نبود. حتی اگر کنستانس با شعرهایش به او بد و بیراه میگفت، باز هم از دیدنش خوشحال میشد. شاید او در سرسختی و گستاخی یک نابغه بود، ولی کنستانس از معدود افرادی بود که رینی او را به عنوان دوستی حقیقی قبول داشت. کنستانس و استیکی و کیت مثل خانواداش بودند. اگرچه فقط یک سال بود که آنها را میشناخت، امّا دوستیشان عمیق بود و البته در شرایط خاصی شکل گرفته بود.
رینی شروع به دویدن کرد.
چند دقیقه بعد، او به نوک تپه رسید و دستهایش را روی زانو گذاشت و مانند توله سگها نفسنفس میزد. باید به خودش میخندید چون او که کیت وترال نبود. فقط کیت میتوانست از شهر تا اینجا را بدون یک لحظه استراحت بدود. (شاید میتوانست همین مسیر را روی دست طی کند.) استعدادهای رینی در فعالیتهای فیزیکی متوسط بود. او پیشانیاش را پاک کرد و نفس عمیقی کشید و به مزرعۀ پایین تپه نگاه کرد.
س این خانۀ کیت بود: یک خانۀ روستایی ساده با طویلهای درکنارش که تازه رنگ شده بود. یک وانتبار کهنه در حیاط مزرعه وجود داشت و یک مرغداری سفید کوچک و یک آغل با تعدادی گوسفند و بز که در آن راه میرفتند. در پشت آغل، چراگاه وسیعی دیده میشد. در کنار مسیر ساختمان باغی وجود داشت که روی بعضی از درختانش، سیبهای سرخ درشتی به چشم میخورد. بقیۀ سیبها نارس بودند و به سختی دیده میشدند. کیت در یکی از نامههایش گفته بود که مزرعه هنوز خیلی کار دارد. این تقریبا تمام اطلاعاتی بود که رینی در مورد مزرعه داشت. نامههای کیت طولانی نبود، ولی در آنها شادی وجود داشت. در واقع آنقدر شاد بود که رینی حس میکرد فقط خودش برای دوستانش دلتنگ است.
نگاه ناشردنیای کودکان دنیای جادوهاست. حتی در روزگار ما که همه چیز علمی و عقلی و منطقی به نظر می رسد، انسان ها از خیالپردازی بی نیاز نشده اند. کتاب های کودکان و نوجوانان همگی دنیای خیال هستند و «انجمن سری بندیکت» از سر آمدان کتاب های تخیلی است و شانه به شانه هری پاتر می ساید
کتاب های از این نویسنده
-
ترنتون لی استوارتریال,۴,۰۰۰,۰۰۰
افزودن دیدگاه جدید