شما اینجا هستید
-
خاطرات باب دیلن (۱)
وقتی حالت بده کسی سراغت رو نمیگیرهباب دیلن را میتوان برجستهترین و تأثیرگذارترین ترانهسرای نیمقرن اخیر آمریکا دانست که شعر و ترانه، پاره جداناشدنیِ تاریخ و فرهنگ آن است. این خواننده و شاعر آمریکایی، زبان و صدای تازهای به کالبد بیجان موسیقی همهپسند دهه شصت آمریکا دمید. ترانههای او حاصل تفکر و ذهنیت شخصیاش بودند، اما مردم فکر میکردند دیلن از اعماق دل آنها میخواند. لقبهایی مانند "صدای نسل نو" از این رو به او داده شد. باب دیلن موسیقی فولک را از انحصار عدهای خاص که بیشتر به شکل سنتی راجع به ملوانها و سربازها میخواندند در آورد، سبک فولک-راک را آفرید، آهنگهای طولانی را باب کرد و جوانان را به سوی شعر کشاند. علاوه بر موسیقی در نقاشی، نویسندگی و فیلمسازی هم تجربه کسب کرد و در طول زندگی هنری خود توانست افتخارات زیادی از جمله دریافت جوایز اسکار، گلدن گلوب و گرمی را در کارنامه خود ثبت کند. آکادمی علوم سوئد جایزه نوبل ادبیات ۲۰۱۶ را بدان جهت به باب دیلن داد که «از دل سنت ترانه سرایی آمریکا، بیان شاعرانه تازهای در آورده است.»ریال,۲,۰۰۰,۰۰۰ریال,۲,۰۰۰,۰۰۰addtocart
-
مشخصات کتابشابک :۹۷۸۶۰۰۸۵۹۱۱۴۶تعداد صفحات : ۲۹۵شماره چاپ : ۱قطع : رقعيمرور کتاب
خورشید چرخیده بود به طرف من. احساس میکردم از مرز عبور کردم و هیچی دوروبرم نبود. با خوندن آهنگهای وودی، فاصله امنم رو از همهچی حفظ میکردم. البته این خیالات زیاد طول نکشیدن. در حالیکه فکر میکردم خوشرنگترین یونیفرم رو من تنم کردم و براقترین چکمهها پای منه، ناگهان یه تکون شدید حس کردم و متوقف شدم. انگار یه نفر یه تیکه ازم کنده بود. جان پنکیک از فولکبازهای وسواسی بود و گاهی هم ادبیات تدریس میکرد و راجع به فیلمها نظر میداد. چندوقت بود که من رو زیر نظر داشت. بهم گفت خیال نکنم حواسش به من نیست. بهم گفت «فک میکنی داری چیکار میکنی؟ داری فقط ترانههای گاتری رو میخونی» و انگشتش رو داشت فرو میکرد تو سینهم طوری که انگار داشت با یه احمق بیچاره حرف میزد. پنکیک آدم معتبری بود و به این راحتیها نمیشد از گیرش در رفت. همه میدونستن که پنکیک یه مجموعه بزرگ از صفحههای فولک اصلی داره و میتونست ساعتها راجع بهش حرف بزنه. جزو پلیسهای فولک بود، اگه نگیم رئیس همهشون. هیچکدوم از خوانندههای جدید رو نمیپسندید. به نظرش هیچکس به اندازه کافی استادانه کار نمیکرد – هیچکس نمیتونست با اطمینان کارهای اصیل رو اجرا کنه. البته حق داشت، اما خودش نه میزد و نه میخوند. خودش رو تو موقعیتی قرار نمیداد که راجع بهش قضاوت بشه.
یه خورده هم منتقد سینما بود. وقتی بقیه روشنفکرها داشتن راجع به تفاوت شعرهای تی اس الیوت و ای ای کامینگز بحث میکردن، پنکیک داشت واسه اینکه چرا جان وین تو ریو براوو کابوی بهتری بود تا تو افسانه گمشده دلایلش رو ارائه میکرد. راجع به کارگردانهایی مثل هاوارد هاکس یا جان فورد نظریه میداد، که وقتی بقیه کارگردانها با وین کاری ندارن، اینها میرن سراغش. شاید راست میگفت، شاید هم نه. انقدرها مهم نبود. در واقع اواسط دهه ۶۰ با وین ملاقات کردم. اونموقع از بزرگترین ستارههای هالیوود بود و داشت تو هاوایی تو یه فیلم راجع به پرل هاربر به اسم راه پرخطر بازی میکرد. یه دختری که تو مینیاپلیس باهاش آشنا شده بودم به اسم بانی بیچر هم توی اون فیلم نقش مکمل داشت. من و گروهم، هاکس ، تو راه استرالیا اونجا توقف کرده بودیم و بانی دعوتمون کرد بریم سر فیلمبرداری که تو یه ناو جنگی بود. من رو به جان وین که لباس کامل نظامی تنش بود و یه لشگر آدم دورش رو گرفته بودن معرفی کرد. یه صحنه از فیلم رو بازی کرد و ما هم تماشا کردیم و بعد بانی من رو برد که باهاش بیشتر آشنا بشم. گفت «شنیدم خواننده فولک هستی» و من با سر تایید کردم. گفت «یه چیزی بخون.» من هم گیتارم رو در آوردم و "قصابهای بوفالو" رو خوندم. لبخندی زد و به برجس مردیت که رو یه صندلی تاشو نشسته بود نگاه کرد، بعد دوباره رو کرد به من و گفت «خوشم اومد. پس یارو رو زدن لتوپار کردن، ها؟» «آره.» ازم پرسید «خون روی زین" رو بلدم یا نه.» یهخوردهش رو بلد بودم، اما "سر ظهر" رو بهتر میتونستم بزنم و بخونم. خواستم بخونمش و اگه اونجا کنار گری کوپر وایساده بودم حتما میخوندمش، اما وین، گری کوپر نبود. نمیدونستم از اون آهنگ خوشش میاد یا نه. جان آدم درشتی بود. مثل تنه یه درخت بزرگ بود و به نظر نمیاومد کسی بتونه شونه به شونهش کنارش وایسه. تو فیلمها که کسی نمیتونست. فکر کردم ازش بپرسم چرا بعضی از فیلمهای وسترنش بهتر از بقیه هستن، اما سوال مسخرهای بود. شایدم نبود... نمیدونم. به هرحال، هیچوقت خوابش رو هم نمیدیدم که روزی برم روی یه ناو جنگی، یه جایی تو اقیانوس آرام و واسه کابوی بزرگ، جان وین، آهنگ بخونم. حالا تو مینیاپلیس و رودررو با پنکیک...
نگاه ناشر
افزودن دیدگاه جدید