شما اینجا هستید
-
آبنبات چوبی
آبنبات چوبی یکی از مشهورترین رمانهایی است که نوستلینگر نویسندة آلمانی برای کودکان نوشته است. رمانی کوچک و جمعوجور که از دنیای کودکی خیالپرداز بهنام ویکتور حرف میزند. پسری که اسمش را دوست ندارد و مدام به دوروبریهایش میگوید: ویکتور هم شد اسم؟ او آنقدر دنبال اسم جدید برای خودش گشت تا رسید به آبنبات و به همه قبولاند که بعد از این آبنبات صدایش کنند و اسمش شد: آبنبات.آبنبات با مادر و خواهر و مادربزرگش در آپارتمانی کوچک زندگی میکند، پدر خانواده را رها کرده، اما مادر و مادربزرگ مهربان اجازه نمیدهند دو فرزند خانواده خلا عدم حضور پدر را احساس کنند. خانوادة آبنبات جزو طبقههای پاییندست اقتصادی هستند، با این همه شادی و خوشی لحظهای از زندگیشان دور نمیشود و در آپارتمانی که چهار نفر بهزور در آن جا میشوند با تدابیر مادربزرگ یکی از جذابترین جشن تولدها برای ویکتور که حالا همه، حتی معلم مدرسه، آبنبات صدایش میکند، برگزار میشود. پسرک به معجزهی آبنباتهایی که همیشه دمدست دارد امیدوار است و فکر میکند میشود با این آبنباتهای شیشهای از هر هفتخوانی عبور کرد. آبنباتچوبیهایی که در فروشگاه پایین خانه دم دست هستند و ویکتور با کمک آنها سراغ حل مشکلاتش میرود، اما بهزودی برای ویکتور ماجراهایی پیش میآید که حتی آبنبات چوبیها هم از پس حلش برنمیآیند...ریال,۹۰۰,۰۰۰ریال,۹۰۰,۰۰۰addtocart
-
مشخصات کتابشابک :۹۷۸۶۰۰۸۰۰۴۲۳۳تعداد صفحات : ۰شماره چاپ : ۱قطع : پالتوييمرور کتاب
اسم واقعیاش آبنبات نبود، ویکتور امانوئل مِیِر بود. نصف اول این اسم از پدربزرگش به او رسیده بود و نصف دومش از پدرخواندهاش. اما آقای آلبرشتِ داروخانهچی، گفته بود: «ویکتور امانوئل اسم پادشاههاس. چند تا از پادشاههای ایتالیا اسمشون ویکتور امانوئل بوده.»
این شد که آبنبات رفت خانه، جلوی آینه ایستاد، مدت زیادی به خودش توی آینه زل زد و توی دلش گفت «نه، قیافهام زیاد به پادشاههای ایتالیا نمیخوره، باید اسمم رو عوض کنم.»
یک روز عصر بود که این تصمیم مهم را گرفت و ناچار هم بود تنهایی تصمیم بگیرد، چون مادرش هنوز سرِ کار بود، خواهرش کلاس پیانو داشت، مادربزرگش رفته بود آرایشگاه و پدربزرگش بعد از عید پاک مرده بود.
ممکن است کسی از خودش بپرسد چرا جای پدر در این فهرست فامیلی خالی است. یک بار میگویم و خیالتان را راحت میکنم: آبنبات پدر نداشت. یعنی، پدرِ واقعی نداشت؛ از آن پدرهایی که صبحها زیادی در توالت میمانند و آنقدر لفتش میدهند تا سیگارشان تمام شود، یا از آنها که تازه بعدش دنبال سویچ اتوموبیلشان میگردند و بقیه را برای گم کردنش سرزنش میکنند، یا از آنها که میخواهندشان مدرسه تا با خانم معلم صحبت کنند و بعدش قشقرق راه میاندازند و آبرویتان را میبرند. از آن پدرهایی که بلدند دوچرخهتان را تعمیر کنند هم نداشت؛ پدری که ماجراهای بچگیاش را برایتان تعریف میکند، که مثلا چطور یک بار از خانه فرار کرده و سه تا قوطی کنسرو تُن هم برداشته برای آذوقه.
پدر آبنبات، آن سرِ شهر زندگی میکرد. اسم زنش گریزیلا بود (این را گفتم فقط چون اسمش به نظر آبنبات خندهدار میآمد) پدرش و گریزیلا سه تا بچه داشتند. ماهی یک بار پدر آبنبات او و خواهرش را عصر یکشنبه میبرد بیرون. قدمی میزدند و اگر باران میگرفت در کافهای مینشستند. هرچه از پدر آبنبات برایتان گفتم بس است چون سر و کلّه او دیگر در این داستان پیدا نمیشود و این قرار ماهانۀ آنها هم عجیب کسلکننده بود؛ هم برای آبنبات و هم برای خواهرش و هم به احتمال زیاد برای پدرشان.
هیجانانگیزترین اتفاقی که برایشان افتاد، این بود که یک بار توی کیکِ آبنبات یک مورچه پیدا کردند. البته یک مورچۀ پختۀ مرده. پدرِ آبنبات گفت حاضر نیست پول کیک را بدهد و به پیشخدمت گفت «آدم چطور میتونه کیکی رو که توش مورچه داره بخوره؟» جَر و بحث خیلی مفصلی با زنِ پیشخدمت کرد و این میان حوصلۀ آبنبات آنقدر سر رفت که کیک را خورد. البته معلوم است که تکهای را که مورچه توی آن بود کنار گذاشت، اما بدبختانه آن هم از میز افتاد، قل خورد و رفت زیر صندلیش و نتوانستند پیدایش کنند. بعد پیشخدمت گفت که داستان مورچه را از خودشان درآوردهاند، و به هیچ وجه باور نمیکند که مورچهای توی کیکهای درجه یکش بوده، آن هم بدون دلیل و مدرک. ناچار پدر آبنبات پول کیک را داد، و قیافهاش درهم رفت. تمام راه تا خانه، آبنبات و خواهرش مانده بودند که او از دست پیشخدمت ناراحت است یا آبنبات؟
نگاه ناشر
افزودن دیدگاه جدید