از متن کتاب:«جنگ واقعا رویدادی کثیف است. وزنههای آن حتی به دوش کسانی که در آن نقشی نداشتهاند نیز همیشه سنگینی میکند. مثل اینکه وارث ارثی باشی که به هیچ دردت نمیخورد و فقط مایه دردسر است.»
سال 1956 است و ايتاليا در حال ورود به دوران پس از فاشيسم.
دوران رواج تلويزيون و سريال هاي سرگرم كننده، فيات مدل 600، ترانه هاي شاد موسيقي و عشق.
«كارلا آلويسيو» 32 سال دارد. او دبير زبان انگليسي در شهر «پاويا» است. بلند قد و لاغر، با صورتي بي باك و در عين حال حساس با سوءسابقه فاشيستي!
در زندگي او ناگهان دانشجوي 20 ساله ظاهر مي شود كه «ماركو» نام دارد. پدر ماركو به قتل مي رسد و ماركو رهسپار دريافت واقعيت مرگ پدري كه گويا فرمانده پارتيزان هاي كوه هاي «آپنينو» با نام «فرمانده اكتبر» بوده است، پاي به توفاني مي گذارد كه عشق نام دارد.
به زودي نامه اي به ماركو مي رسد كه خبر از اعدام فرمانده اكتبر به علت اعدام فاشيست ها مي دهد.
داستان اين دلبستگي از وسوسه اي جاودان مي گويد: «عشق و وظيفه!»
ماركو در سفر خود ماجراهاي تازه اي را هم درمي يابد. ماجراهايي ناخوشايند از مرگ عده اي بي گناه كه لقب فاشيست را دريافت كرده بوده اند.
اما كارلا و ماركو تصميم مي گيرند كه گذشته ها را فراموش كنند. يك ماه ديگر كريسمس است و بايد از آن لذت برد. آن ها به پند پيرمرد گوش مي دهند: «گاهي بعضي چيزها براي ندانستن است. به دنبال توضيحي در زندگي باش كه به تو كمك كند. درصدد آزار خود نباش.»
جامپائولو پانسا، نويسنده ايتاليايي در روزهاي ممنوع ما خاطرات تلخ جنگ را براي خوانندگان مرور مي كند و با عشق كارلا و ماركو به آن ها اين نيرو را مي بخشد كه جنگ را فراموش كنند.
قدم زدني در كنار جنگل، بارش اولين برف زمستاني و دو نگاه بدون هيچ كينه اي از گذشته و لذت امروز... با اين حالت كه مي توان جنگ را فراموش كرد.