شما اینجا هستید
محمود صدری
در یک قرن و نیم گذشته و بهویژه از آغاز سده بیستم تاکنون، کمتر موضوعی در حوزه انسانی مطرح شده که نام کارل مارکس در آن نیامده باشد. هزاران کتاب و مقاله درباره زندگی و آثار او نوشته شده و تاثیرش بر جهانِ پس از خودش، از منظرهای گوناگون واکاوی شده است. یک سوی طیف نویسندگان این آثار، شیفتگان مارکس ایستادهاند و سوی دیگرش مخالفان سرسخت وی. در میانه این طیف نیز پژوهشهای دانشگاهی قرار دارد که در آنها کوشش شده است، زندگی و آثار مارکس «بیطرفانه» بررسی شود؛ اما از آنجا که در علوم انسانی اساسا «بیطرفی» معنا ندارد، آن کتابهایی هم که «بیطرف» خوانده میشوند، تفاوتشان با دو دسته آثار پیشگفته صرفا این است که در بهترین حالت با مراعات قاعده انصاف، در غربالگریِ دادهها احتیاط کردهاند. بنابراین هر آنچه تاکنون درباره کارل مارکس نوشته شده لاجرم ذیل یکی از حالات چهارگانه «جانبدارانه»، «متمایل به جانبداری»، «دشمنانه»، و «متمایل به دشمنی» قرار دارد.
از کتابها و جزوههای حزبی و ایدئولوژیک که بگذریم، یکی از نخستین زندگینامههای مارکس «کارل مارکس: مرد و مبارز» به قلم بوریس نیکلایفسکی و اوتوماینشن- هلفن است. این کتاب که نسخه آلمانیاش در سال ۱۹۳۳ و نسخه انگلیسیاش در سال ۱۹۳۶ منتشر شد، عمدتا به تعارضهای زندگی مارکس میپردازد و میکوشد به پرسشهایی مانند اینها پاسخ دهد: مارکس که منادی زندگی بهتر برای بشریت بود، چرا خانواده خود را به تنگدستی و بیماری گرفتار کرد؟ مارکس که میخواست کارگران جهان را از فقر برهاند، چرا خودش در مقطعی به شیوه باشکوه عصر ویکتوریا زندگی میکرد؟ چنین پرسشهایی بیشتر ناظر به شیوه زندگی مارکس و تعارض نظر و عمل اوست و ربطی به منطق درونیِ آثارش ندارد؛ اما از نظر مخالفان مارکس، کتابی مهم و افشاگرانه است.
زندگینامه دیگری که در شش دهه گذشته محل رجوع و استناد حامیان مارکس بوده، «تلقی مارکس از انسان» نوشته اریک فروم، فیلسوف و روانشناس اجتماعی آلمانی است. فروم در این کتاب که در سال ۱۹۶۱ و در روزگار رونق برداشتهای اگزیستانسیالیستی از مارکس منتشر شد، بر وجوه فلسفی مارکس در نوشتههای عهد جوانی او و بهویژه مفهوم «ازخودبیگانگی» تاکید میورزد و به تفکرات اقتصادی مارکس اعتنای چندانی نمیکند. لحن کتاب اساسا ستایشگرانه است و به نقدهایی که تا آن زمان بر آثار مارکس شده بود، پاسخ قانعکننده نمیدهد.
در نقطه مقابل فروم و دیگر تحسینکنندگانِ مارکس، دو چهره جنجالی لیبرال قرار دارند که هر دو مارکس را منادی توتالیتاریانیسم و دشمن آزادی تصویر کردهاند. اولی کارل پوپر است که بخش قابل توجهی از کتاب «جامعه باز و دشمنان آن» را به همانندیهای افلاطون و هگل و مارکس اختصاص داده و هر سه را سرچشمه جریانهای ضدآزادی در جهان قلمداد کرده است. دیگری آیزایا برلین است که در کتاب «کارل مارکس: زندگی و محیط او» با بررسی زندگی و آثار مارکس همانند پوپر نتیجه گرفته است که اندیشههای مارکس لاجرم معطوف به ضدآزادی است. این دو کتابِ پوپر و برلین و آثار دیگرشان که مستقیم و غیرمستقیم در نقد مارکس نوشته شدهاند، عمدتا معطوف به فلسفه سیاسیاند و درباب نظریه محوری مارکس که اقتصاد سیاسی است، سخنی همپایه منتقدان قبل از خود، بهویژه اوژن بوهمباورک نزدهاند. علاوهبراین، نقدهای پوپر و برلین تا حدود زیادی متاثر از «سوسیالیسم واقعا موجود» در روسیه استالینی شکل گرفتهاند و بهدرستی نمیتوان فهمید که اگر در روسیه نظام سوسیالیستی تاسیس نمیشد آیا باز هم پوپر و برلین به همین نتیجه میرسیدند یا مارکس را از منظری دیگر نقد میکردند.این سه دسته کتاب، تنها نمونههایی از زندگینامههای پرشمار درباره کارل مارکس است که ذکر آنها فقط در جهت ایضاح این مطلب بود که هر اثری در حوزه علوم انسانی، بهویژه اگر درباره شخصیتی پرآوازه و تاثیرگذار مانند کارل مارکس باشد، لاجرم آکنده از داوری است.
کتاب «کارل مارکس: یک زندگی قرن نوزدهمی» هم از این قاعده مستثنی نیست و به هر حال اثری است در نقادی بیپرده مارکس و تلاش مولف در سراسر کتاب این بوده است که نشان دهد مارکس با همه بزرگیاش آغشته به انواع تعارضها و تضادهاست. اما این کتاب بر کتابهای پیشین-له یا علیه مارکس- از چهار بابت رجحان دارد: نخست اینکه این کتاب، همه اجزای زندگی خصوصی و عمومی، سیر فکری و فعالیتهای سیاسی و مطبوعاتی کارل مارکس را چنان با ذکر جزئیات توضیح داده است که ناگفتههای چندانی باقی نمانده است. دوم اینکه، با وجود اینکه مولف این کتاب، از انقلاب روسیه و کشاکشهای ایدئولوژیک عصر جنگ سرد و پس از آن خبر داشته، تاثیر این تحولات بر نوشتهاش ناچیز و قابل اغماض است. سوم اینکه مارکس در این کتاب همانند هر انسان دیگری مستعدِ بزرگی و خُردی، کامیابی و ناکامی، سازگاری و ناسازگاری تصویر شده و خطاهایش فاجعه علمی و معطوف به شرارتهای استالینی توصیف نشده است. اهمیت این جنبه کار جاناتان اشپربر در این است که مارکس را از زیر غبار تعصبات حامیان و مخالفانِ جزماندیش او بیرون کشیده و در چارچوب اقتضائات قرن نوزدهم تصویر کرده و در واقع ستمی را که بر متفکر بزرگی چون مارکس رفته عیان کرده است. شاید بزرگترین ستمی که در طول تاریخ بشریت بر اندیشه و اندیشمندان رفته است بتسازی از بتشکنان و منجمد کردن اندیشههای راهگشا یا رهاییبخش آنان در قاب تنگ اصول مسلم، تغییرناپذیر و ابدی بوده است. ارسطو که در برابر معلم بزرگی چون افلاطون میایستد و ایدهآلیسم او را به باد انتقاد میگیرد از سوی اصحاب مدرسه نه تنها بت که چماقی میشود که بیش از هزار سال برسر هر نوع اندیشمند و اندیشهای فروکوفته میشود. از بت ارسطو برای زندانی کردن اندیشهها بهرهگیری میشود. در دوران جدید، ارسطو در قالب آراء توماس آکویناس بازخوانی و ذیل اندیشههای عصر روشنگری نقادی میشود و فیلسوفان جدید از جهاتی پا بر شانه ارسطوی بازخوانی شده و نقد شده میگذارند و جریان اندیشه راهی تازه در پیش میگیرد.
در همین دوران است که دکارت، معرفت انسانی را بر شالودهای نو استوار میکند و فیلسوفان بزرگی مانند کانت بر همان سیاق به بازخوانی و نقد اندیشه پیشینیان میپردازند. سپس هگل رو در روی کانت و نظام فلسفی او قرار میگیرد و یک نظام فلسفی عظیم و پیچیده و بیسابقه در تاریخ بنا میکند و از پارهای سخنانش اینگونه مستفاد میشود که گویی فلسفه را به غایت تاریخ که «دولت» باشد، رسانده است. اما کسانی در برابر هگل میایستند و میگویند او نمیتواند حرف آخر را زده باشد. مارکس یکی از این افراد است که اندیشه هگل را به نقد میکشد و به قول خودش فلسفه او را که بر سر ایستاده بر روی قاعدهاش قرار میدهد. اما شگفتا که هنوز چند دههای از مرگ مارکس نگذشته بود که از سوی دوستان یا حسابگران، بتی میشود که گویی کار ناتمام هگل و بلکه کل تاریخ فلسفه را به غایت خود رسانده است و هرنوع انتقاد برتفکر او ارتداد، فرصتطلبی، تجدیدنظرطلبی و کفر انگاشته میشود. تجدیدنظر در فهم و تفسیرِ اندیشه کسی که خود مدام در اندیشههایش بازنگری میکرده یک نوع اتهام میشود با عنوان تجدیدنظرطلب.
حسن بزرگ کتاب حاضر از این جنبه، شاید این باشد که به خواننده نشان میدهد کارل مارکس در حوزه تفکر فلسفی و اقتصادی، بشر را گامی بزرگ به پیش رانده، در حوزه عمومی منشا تحولاتی مهم شده و در عرصه خصوصی یک انسان معمولی بوده که مانند دیگران عاشق میشده، با پدر و مادرش دعوا میکرده، دوستیها و دشمنیهایی داشته، در مرگ فرزندانش زار میزده و بیتابی میکرده و با آنکه از نمادهای خردگرایی مدرن و مخالف هر نوع اندیشه فئودالی بوده، بارها به دوئل توسل جسته است.
جنبه چهارم کار جاناتان اشپربر، که کتابش را از کتابهای مشابه متمایز میکند، ژرفنگری ستودنی وی در «زبان کارل مارکس» است. این ژرفنگری، یکی از بنبستهایی را که همواره به اندیشه مارکس نسبت داده شده و حامیان وی نتوانستهاند برایش چارهجویی کنند، میشکند. معرفتشناسی مارکس بر واژه آلمانی Wissenschaft استوار است که در متون انگلیسی بهخاطر فقد معادل دقیق، با تسامح بسیار زیادی معادل science شمرده میشود. در قرن نوزدهم، بدفهمی این واژه توسط «آمریکاییهایی که در سفر به آلمان، این واژه را علم خالص انگاشتند، و دامن آن را مبرا از مقاصد اجتماعی و ادبیات و تاریخ انگاشتند» موجب سوءتفاهمهای بسیار در فهم متون آلمانی شد و بهویژه دامن نوشتههای هگل و مارکس را گرفت. منتقدان مارکس بعدها با رجوع به این معنای تحریفشده Wissenschaft، چنین پنداشتند که مارکس، وقتی از «علمی بودن» نظریه خود سخن میگوید منظورش علم به معنای science است که مبتنی بر فرضیه و آزمون و استخراج تئوری است. و بر همین اساس، پیشبینی مارکس درباره آینده نظام سرمایهداری را پیشبینی جزمی و محتوم بهشمار آوردند و آنگاه که نظام سرمایهداری بر بسیاری از گرفتاریهایش چیره شد و اشکال جدید مالکیت بزرگ شکل گرفت و در عین حال بحران فلجکنندهای هم رخ نداد، چنین نتیجه گرفتند که «نظریه علمی مارکس» غلط از آب درآمده است. حال آنکه هرگز مراد مارکس از واژه Wissenschaft علم به این معنا نبوده است. این واژه در زبان آلمانی معنایی عام دارد که بسته به مکانت آن معناهایی متفاوت پیدا میکند که در همه حال متباین و در مواردی معارض یکدیگرند. در فرهنگ آلمانی- انگلیسی آکسفورد واژه Wissenschaft اینگونه توضیح داده شده است: جستجوی نظاممند دانش، یادگیری، و دانشوری ( بهویژه به شکلی که با جنبههای کاربردی فرق اساسی داشته باشد)». فرهنگ آکسفورد در توضیح این واژه حتی از واژه science یا علم به عنوان یکی از شقوق دانش هم ذکری به میان نیاورده و معنای عامتر دانش را بهکار برده که در زبان انگلیسی نزدیک به مفهوم Episteme یا «اقدام به دانستن کردن» است که با تسامح میتوان آن را معادل واژه «معرفت» در زبان فارسی بهشمار آورد. بنابراین، ویژگیِ واژه Wissenschaft ، صیرورت آن است که بنیان کار مارکس در تحلیل تاریخ و همه شقوق آن است.
مهمترین کلیدواژهای که آثار خود مارکس در این زمینه بهدست میدهد اصلاحیهای است که بر کتاب ایدئولوژی آلمانی میزند. مارکس در صفحه ۲۱ نسخه پاکنویسشده این کتاب که ظاهرا آماده چاپ بوده این جمله را که بعدها مدام به وی نسبت داده شد (همراه با چند جمله دیگر) قلم میگیرد: ما فقط یک علم میشناسیم که همانا علم تاریخ است. تاریخ را از دو منظر میتوان نگریست و آن را به دو بخش تقسیم کرد که یکی تاریخ طبیعت است و دیگری تاریخ انسان. این دو بخش تفکیکناپذیرند و مادام که زندگی انسان پابرجاست، درهم تنیده میمانند. تاریخ طبیعت که علوم طبیعیاش میخوانند اینجا موضوع بحث ما نیست؛ بلکه آنچه موضوع ماست تاریخ انسان است، زیرا سراپای ایدئولوژی یا دریافتی لوچ از این تاریخ است یا انتزاع محض از آن. ایدئولوژی چیزی نیست مگر جنبهای از تاریخ انسان». در جملات بالا هر جا از واژه فارسی علم استفاده شده در اصل واژه آلمانی Wissenschaft است که نه معادل واژه علم به معنای مصطلح در زبان فارسی است و نه معادل واژه science به معنای مصطلح در زبان انگلیسی. بنابراین استبعادی ندارد که استفاده مارکس از موصوف Wissenschaft در کنار صفت «طبیعی»، این نگرانی را در وی برانگیخته باشد که بین Wissenschaft و science خلط معنایی رخ دهد و معانی عام و خاص علم یکی انگاشته شود و نتیجتا ایدئولوژی هم مانند طبیعت، موضوع علوم خالص انگاشته شود و به همین علت در ویرایش نهایی، آن را حذف کرده است. غالب مورخان، از جمله مولف «کارل مارکس: یک زندگی قرن نوزدهمی»، ایدئولوژی آلمانی را کتابی نامنظم و نامنسجم میدانند که مباحث جدلی آن مانع ژرفاندیشی مارکس شده است. در نتیجه میتوان پذیرفت که مارکس در بازبینی نهایی این کتاب متوجه سهو خود در بهکار بردن معنای عام Wissenschaft یا «پژوهش نظاممند» به جای یکی از معانی این واژه که اشاره به علوم خالص ( در اینجا علوم طبیعی) دارد، شده و حذفش کرده باشد. چنین وسواسی حکایت از این دارد که منظور مارکس از علم و روش علمی، همان «پژوهش نظاممند در سرشت پدیدهها»ست که فرهنگ آلمانی-انگلیسی آکسفورد با ظرافت توضیحش داده است. جاناتان اشپربر مولف کتاب حاضر که بهخوبی از این موضوع آگاهی داشته در سراسر کتاب، مدام عین واژه آلمانی Wissenschaft را آورده و از ترجمه آن به انگلیسی پرهیز کرده است. در ترجمه فارسی هم بهتر بود این واژه به همان شکل حفظ میشد؛ اما بهخاطر مرسوم نبودن درج مکرر واژه لاتین در میان سطور فارسی، بسته به موقعیت این واژه، گاه همان لفظ آلمانی آمده است و گاهی هم «پژوهش نظاممند»، «دانش نظاممند»، «علم نظاممند» و در مواردی معدود، واژه «معرفت».
دست آخر اینکه کتاب"کارل مارکس: یک انسان قرن نوزدهمی"، اگرچه چندان به واکاوی و نقد مباحث بنیادی مارکس، بهویژه اقتصاد سیاسی وی نپرداخته است، تصویری جامع از زندگی خصوصی و اجتماعی مارکس، و اندیشه فلسفی، فعالیتهای سیاسی، و آرزوهای برآورده شده، محققنشده و ناتمام وی ترسیم کرده است. تصاویر انتهای کتاب، نمایش هنری باشکوهی است از آغاز و فرجام زندگی مردی که رویایش نشاندن تندیس آزادی و عدالت بر دروازه جهان بود اما اکنون در گورستان «هایگیت» لندن زیر تندیسی آرمیده است که نگاهش به دوردستهایی است بسان آرمانشهری که میخواست و ندید و شاید دیگران هم هرگز نبینند. اما اینکه مارکس در دهه دوم قرن بیست ویکم هم میتواند موضوع یک کتاب پرآوازه باشد، خودش شاید نشان از این باشد که تلاش خستگیناپذیر «مرد، پدر، مبارز، اقتصاددان، و فیلسوف» در میان آن همه مشکلات زندگی، برای شناختن و شناساندن جهان، چندان هم بیحاصل نبوده و بد یا خوب مُهر خود را بر زمانه زده و همچنان تاثیرگذار است.
افزودن دیدگاه جدید